۱۲/۱۷/۱۳۸۸

دپورت

همه آرزويم
اقامت در سرزميني است
كه با دستانم سبزش كنم!
اما افسوس كه دستانمان
مهر خروج را بهتر امضاء مي كند!

۱۲/۱۵/۱۳۸۸

تکه گم شده

همیشه یک پای قضیه انگار می لنگد! چه در زندگی اجتماعی چه در زندگی خصوصی! صبح تا شب تلاش می کنیم، با مشکلات ریز و درشت دست و پنجه نرم می کنیم. گاهی پیروز می شویم گاهی شکست می خوریم. اما همیشه یک جایی گوشه دلمان انگار خراشی احساس می کنیم! خراشی که نتیجه یک فقدان است. در نبود چیزی یا کسی انگار!
و این داستان ازلی و ابدی در یک حلقه تکرار، خستگی ناپذیر، مکرر در مکرر تکرار می شود. داستان یک روح دوپاره شده به آنیما و آنیموس!
وقتی از عالم اساطیری به زمین هبوط می کنیم. با طنز گزنده ایی پی به صحت این داستانها می بریم! داستان جوششی که از دل یک طرف می جوشد اما به دیوارهای طرف دیگر می رسد!!
مشکل کجاست؟ چرا بایستی همیشه یک پایه قضیه بلنگد! این خاطره اساطیری یادمان کدام تجربه است؟

یک سبک خودکشی

کودکی شیرین است. دنیا را در مشت داری! وقتی اراده می کنی اسب سواری کنی کافیست دست به یک تکه چوب بزنی تا اسب شود. سوارش می شوی و در یک دم صاحب بهترین اسب دنیا می شوی! در دنیای کودکی هر چیزی می تواند جای همدیگر بشیند و به همین دلیل کودک تنها نیست. او با جهان یکی است.
اما کودک یواش یواش معنای تفاوت را یاد می گیرد و برای همین خجالتی می شود! چون خودش را در برابر دنیا کوچک و حقیر می بیند و مملو از خواهش و آرزو می شود! بزرگ می شود!!
در تنهایی تازه پیدا کرده اش غرق می شود و پر از امید و آرزو به دنیا نگاه می کند. دنیایش حالا دیگر تغییر کرده است. قبلا دنیا و او یکی بود و تمیزی در بین نبود. اما حالا یک من را از آن تمیز می دهد! و همه چیز در حول محور این من برایش معنا پیدا می کند. او قهرمان داستان زندگیش می شود و یک تنه به جنگ و هم آوردی با دنیا می رود! در این تقلا دیگران را تمیز می دهد می بیند که دنیا پر است از انبوه دیگران. دیگرانی که او خودش را با آنها مقایسه می کند با آنها دوست می شود ، با آنها دشمن می شود، از آنها می ترسد و به آنها عشق می ورزد. دیگرانی که هر یک خود را خیلی خیلی مهم می پندارند.
یواش یواش زمان که به نفس نفس می افتد. پرده کنار می رود. خود را می بینی یک آدم معمولی مثل انبوه دیگران با همان آرزوها و امیدها و هراسها! و متوجه می شوی که خیلی هم مهم نیستی! یک عدد هستی در جامعه آماری. مزه ها و بوها هم لطفشان از دست می رود و تو مزه مزه می کنی نیستیت را! مردگیت را! اما چیزی مثل یک صدا در دلت می تپد و می گوید این راست نیست این نمی تواند راست باشد و چقدر زیباست این ندا!
دوست دارم دوباره با دنیا یکی شوم. مرزی دور خودم نکشم و با این من خداحافظی کنم. به چهره عبوسش نگاه کنم و دوستانه دستم را بر شانه اش بگذارم و بگم هی رفیق جدی نگیر وقت رفتن است! دوست دارم مرزی بین من و گنجشکی که بهار او را به وجد آورده نباشد. یکی باشیم با هم حرف بزنیم، بگیم و بخندیم! دوست دارم جاری شوم تا تو در کنارم استراحت کنی و به کارهای مهمت فکر کنی!!

این پرنده مردنی نیست

بعضی لحظه ها متفاوت می شوند. دیشب یکی از این لحظه ها بود. دوستم یک ترانه از داریوش برام بلوتوس کرد. خوشم آمد. آنها که رفتند دوباره گوش دادم معرکه بود دم داریوش گرم. مو به تنم سیخ شد و خاطرات این چند ماه جلوی چشمم آمد واشک دور چشمم حلقه زد:
آخرین سنگر سکوته حق ما گرفتنی نیست!
آسمونشم بگیری این پرنده مردنی نیست!
آخرین سنگر سکوته خیلی حرفها گفتنی نیست!
صبح که بیدار شدم قبل از اینکه بروم دنبال کار چند بار گوش کردم. کارم وسط طرح بود، آژانس گرفتم. داشتم به لیست کاری امروزم نگاه می کردم و راننده هم ضبطش را روشن کرده بود. پس از پخش چند ترانه که اصلا یادم نیست این ترانه را دوباره شنیدم. به راننده نگاه کردم و احساس کردم که هردو یکی هستیم از یک جنس! هر دو اندامی هستیم از اندامهای همافرودیت سبز!