۱۲/۱۵/۱۳۸۸

یک سبک خودکشی

کودکی شیرین است. دنیا را در مشت داری! وقتی اراده می کنی اسب سواری کنی کافیست دست به یک تکه چوب بزنی تا اسب شود. سوارش می شوی و در یک دم صاحب بهترین اسب دنیا می شوی! در دنیای کودکی هر چیزی می تواند جای همدیگر بشیند و به همین دلیل کودک تنها نیست. او با جهان یکی است.
اما کودک یواش یواش معنای تفاوت را یاد می گیرد و برای همین خجالتی می شود! چون خودش را در برابر دنیا کوچک و حقیر می بیند و مملو از خواهش و آرزو می شود! بزرگ می شود!!
در تنهایی تازه پیدا کرده اش غرق می شود و پر از امید و آرزو به دنیا نگاه می کند. دنیایش حالا دیگر تغییر کرده است. قبلا دنیا و او یکی بود و تمیزی در بین نبود. اما حالا یک من را از آن تمیز می دهد! و همه چیز در حول محور این من برایش معنا پیدا می کند. او قهرمان داستان زندگیش می شود و یک تنه به جنگ و هم آوردی با دنیا می رود! در این تقلا دیگران را تمیز می دهد می بیند که دنیا پر است از انبوه دیگران. دیگرانی که او خودش را با آنها مقایسه می کند با آنها دوست می شود ، با آنها دشمن می شود، از آنها می ترسد و به آنها عشق می ورزد. دیگرانی که هر یک خود را خیلی خیلی مهم می پندارند.
یواش یواش زمان که به نفس نفس می افتد. پرده کنار می رود. خود را می بینی یک آدم معمولی مثل انبوه دیگران با همان آرزوها و امیدها و هراسها! و متوجه می شوی که خیلی هم مهم نیستی! یک عدد هستی در جامعه آماری. مزه ها و بوها هم لطفشان از دست می رود و تو مزه مزه می کنی نیستیت را! مردگیت را! اما چیزی مثل یک صدا در دلت می تپد و می گوید این راست نیست این نمی تواند راست باشد و چقدر زیباست این ندا!
دوست دارم دوباره با دنیا یکی شوم. مرزی دور خودم نکشم و با این من خداحافظی کنم. به چهره عبوسش نگاه کنم و دوستانه دستم را بر شانه اش بگذارم و بگم هی رفیق جدی نگیر وقت رفتن است! دوست دارم مرزی بین من و گنجشکی که بهار او را به وجد آورده نباشد. یکی باشیم با هم حرف بزنیم، بگیم و بخندیم! دوست دارم جاری شوم تا تو در کنارم استراحت کنی و به کارهای مهمت فکر کنی!!

1 Comments:

At اسفند ۱۵, ۱۳۸۸ ۱۱:۲۲ بعدازظهر, Anonymous باران said...

باور کن خیلی ساده است که با گنجشکی که بهار به وجدش آورده یکی شوی، آنقدر ساده است که از یاد برده ای، آمیختن با روح پویای طبیعت به آدم انرژی می دهد و شادی.

 

ارسال یک نظر

<< Home