۱۲/۰۶/۱۳۹۵

باغ درکه



هفته سوم بهار بود اما درختها هنوز شکوفه نکرده بودند. مشت علی باغبان نگاهی به شاخه های ترد درخت آلبالو و نگاهی به بهناز همسر جوان دکتر مقدم یا بقول او بهروز خان کرد و گفت:
-         این سوز سرما یی که من میبینم جوانه زدن درخت ها رفت تا نیمه اردیبهشت
بهناز گفت:
-         گنجشکها چی مشتی؟ گنجشکها جوری جیک جیک می کنند که انگار درختها غرق شکوفه اند!
و همزمان سرش را چرخاند و به درخت زبان گنجشکی که یک سرو گردن از درختان دیگر باغ بلندتر بود نگاه کرد.
مشت علی چشمانش را ریز کرد و رو به درخت زبان گنجشک دستش را سایه چشم کرد و گفت:
-         زبان بسته ها از چیزی وحشت کرده اند این جار وجنجال از سر خوشی نیست. آنها ترسیده اند!
سرش را برگرداند و هاج و واج به بهناز نگاه کرد. پوستش مثل یک دیوار خشتی باستانی بود و پیشانیش را شیار سالیان شخم زده بود. اما چشمانش مثل چشمان شفاف و زلال یک کودک ترسیده بود.
-         خانم کوچیک اگر دهانم را باز کنم باز میگویند خواب نما شده است اما آنها از من و شما بیشتر می فهمند. شما را قسم می دهم به این آب پاک که نگذارید بهروز خان این باغ را ویران کند. این تنها یادگار آقا بزرگ است. الان مردم راحت زمینشان را می فروشند قدیم زمین حیثیت و آبروی آدمها بود مگر کسی دور از جان مفلس میشد تا ماترکش را چوب حراج بزند.
بهناز دلش برای خودش و برای مشت علی سوخت اما کاری از دستش ساخته نبود! مشت علی برایش مثل پدر بود و ته دلش به او حق می داد اما کاری از دستش ساخته نبود!
به مشت علی گفت ما که اینجا را نمی خواهیم بفروشیم خواستیم از در به دری نجات پیدا کنیم و اینجا پیش خودت خانه ویلایی نقلی بسازیم که شهرداری اجازه نداد. حالا دکتر آشنایی پیدا کرده، رفته ببیند چه میشود کرد.
مشت علی دهانش را باز کرد که چیزی بگوید که ماشین دکتر بوق زد. افتان و خیزان رفت در را باز کند.
بهناز تنها ماند و به باغی که داشت نفسهای آخرش را می کشید نگاه می کرد. این کودکی او بود که به باد می رفت و هیچ کاری از دستش ساخته نبود!
دکتر مقدم از ماشین پیاده شد. سی سالش بود اما موهایش به جو گندومی میزد. تازه دوره طرحش تمام شده بود و با تک دختر به جا مانده از خانواده کوثری ازدواج کرده بود. این در و آن در میزد که کاری در شان خود و خانواده اش دست و پا کند. اما به قول خودش پزشکی از بیرون برقش مردم را می گیرد و در داخل خودت، مخصوصا اگر پزشک عمومی باشی که دیگر کلاهت پس معرکه است.
مشت علی مثل پروانه دور دکتر می چرخید اگرچه می دانست اثری بر سرنوشت محتوم باغ نخواهد داشت! او دنیای خودش را داشت و چقدر بهناز شیفته قصه های او بود. برای هر چیز داستانی داشت، اینکه جیرجیرک چرا جیرجیر می کند یا کلاغ چرا بالهایش سیاه است یا اولاد هیولای وحشت[1] چه کسانی هستند. بهناز شیفته این دنیای پر از رمز و راز و قصه بود. همیشه مشت علی بوی توتون می داد و در کودکی او عاشق این بود که ببیند مشت علی دست از کار بکشد و روی تنه درخت یا سنگی بنشیند، چایی برای او و برای خودش بریزد چپقش را از سر شال بردارد و صدا بزند خانم کوچیک بیا برایت قصه بگویم. هر وقت میخواست قصه بگوید لحنش عوض میشد و چشمش برق می زد انگار نه برای بهناز که برای دل تنگ غربت زده خودش قصه می گفت. رفته رفته لهجه اش غلیظ تر میشد و دست آخر کاملا با زبان محلی خودش قصه میگفت و بهناز همیشه زبان مشت علی را خوب می فهمید.
این بار اما بهروز با چایی در دستش صدایش زد. خندان و بی خیال به بهناز نگاه کرد و گفت:
-         باز ساعتی تو را با این مشت علی گلمان تنها گذاشتم رفتی در عالم هپروت؟
چشمکی زد و نزدیک تر شد. آهسته طوری که گوشهای سنگین مشت علی نشنود گفت:
-         مشکل کاربری باغ حل شد.
بعد نفسی عمیق از سر آسودگی کشید و ادامه داد:
-         ظرف سه ماه آینده با راه و چاهی که حاج مومنی نشانم داده کاربری باغ از زراعی به مسکونی تغییر می کند
مشت علی که انگار مویش را آتش زده باشند شستش خبر دار شد و با چشمانش میشنید که بهروزخان چه دارد می گوید. دکتر گفت:
-         مشتی دستت درد نکند. همیشه چایی تو مزه دیگری دارد. ایشالله که همیشه سایه تو بالای سر ما باشد.
-         بهروز خان نزدیک غروب است بمانید تا برایتان بساط کباب راه بیاندازم.
-         نه مشتی دستت درد نکند خیلی کار داریم ایشالله آخر هفته  با بچه ها میایم
ماشین دکتر یک پژوی جی ال ایکس نقره ایی بود که یواش یواش به قول خودش با لقب دکتریش جور در نمی آمد. از در باغ مستقیم وارد کوچه حمام شد و به چپ پیچید. پس از چند پیچ و و اپیچ به میدان درکه رسید. هرچه بهروز بیشتر سرخوشی و شوخی می کرد بهناز بیشتر تو لک می رفت.  تا اینکه در مسیر اوین بغضش ترکید و گریه امانش را برید. دکتر تعجب کرد و گفت:
-         عزیزم می دانم که مشت علی برایت چقدر مهم است. اما ما که او را به امان خدا رها نمی کنیم. فقط لطفا نگو که  به خاطر قصه های بی سر و ته مشت علی گریه میکنی. من فقط هدفم خوشبختی تو است. برای من هم آن درختهای آلبالو مهم است اما خوشبختی تو مهمتر است و با کندن چند درخت آلبالو باور کن که ثقل زمین جابجا نمی شود!
-         خوشبختی من با تنها یادگاری که از پدر و مادرمن به جا مانده!
دکتر با عصبیت پیچید کنار و ترمز کرد طوری که نزدیک بود سر بهناز به شیشه جلویی بخورد و گفت:
-         حالا شد مال من؟ یادگار من؟ چقدر زود قرارمان را فراموش کردی! مگر قرار نبود که مال من و تویی درمیان نباشد.
بهناز نمی دانست چه بگوید احساس می کرد که در حقش بی انصافی شده اما نمی توانست توضیح دهد. دکتر مقدم همه تلاشش را قبلا کرده بود و حتی پیش مشاور رفته بودند و بالاخره مشخص شده بود که حساسیت بهناز به باغشان یک وسواس ذهنی است که مشت علی هم با قصه هایش آن را نشدید کرده است. بهناز قبول داشت که باید اولویتها و ضرورتها را درک کرد اما امان از این ضرورتها! ضرورتها!!!
بهناز خودش را جمع و جور کرد و گفت:
-         ناراحت بودم ببخش عزیزم. هرکاری که لازم است انجام بده. فقط یادت باشد واحد سرایداری را به مشت علی می دهیم
دکتر مقدم آرام شده بودو در طول راه چیزی نگفت. از اوین وارد یادگار شدند و شاید برای اولین بار انگار داشت عمیقا به چیزی فکر میکرد که بهناز نمی دانست چیست!
یکماه بعد برای آخرین بار باغشان را دید و چشمان مشت علی را که برقشان رفته بود. خبری از گنجشکها نبود. سمی که حاج مومنی داده بود کارش را کرده بود. یک هیئت از شهرداری برای بررسی آفتی که گزارش شده بود آمده بودند. دکتر مقدم و بهناز هم بودند. آخرین باری که کسی صدای مشت علی را شنید همین بار بود. او که میلرزید به کارشناس شهرداری می گفت:
-         شما همه اولاد وحشت هستید. این شهر را خراب کرده اید مثل سرطان خانه کاشته اید و میگویید اگر درختها ریشه کن نشوند آفتش سرایت میکند؟ آخر به کجا؟ تا چشم کار میکند زمین خدا را تسخیر کرده اید!
آنها به مشت علی محل نگذاشتند. صورت جلسه کردند و بعد از آن پیمانکاری که حاج مومنی معرفی کرده بود کارش را شروع کرد. از آن باغ هزار متری گودالی زشت درآمده بود. بهناز گاه به گاه به دیدن مشت علی که انگار همه چیز را پذیرفته بود می رفت و پیشرفت کار را می دید. قرار شده بود با شراکت در ساخت بکوبند و بسازند و حق حاج مومنی را هم از ساخت هریک جداگانه بدهند. دیگر خبری از جیک جیکهای گنجشکها نبود و دیگر مشت علی قصه ایی نداشت که تعریف کند! شاخه های ترد آلبالو جا به جا زیر دست پا شکسته بودند و جای درخت زبان گنجشک ستونی فلزی سر درآورده بود!

۱۱/۰۱/۱۳۹۵

داش آکل در یک شب برفی


آقای هدایت کتاب نشر قدیم داش آکل که شیرازه ش وارفته بود را  به احتیاط یرداشت. بدون آنکه به کسی نگاه کند گفت:
 نترسید قرار نیست همه ش را بخونم و شروع کرد به خواندن داستان داش آکل:
همه اهل شیراز میدانستند..... در هرصورت چشمهای گیرنده مرجان کار خودش را کرد و حال داش آکل را دگرگون نمود.
آقای هدایت کتاب را  با احتیاط بست. از پشت عینک گردش به کلاس که مثل اتوبوس شرکت واحد بود نگاه کرد. فضای کلاس پر از سکوت شده بود. آرام از صندلیش بلند شد. کنار پنجره که عرق کرده بود رفت و به برف سنگینی که می بارید نگاه کرد. بدون اینکه به هنرجویانش نگاه کند گفت: برای هفته آینده ادامه این داستان را خودتان بنویسید.
از کلاس که بیرون رفتم همه ذهنم در گیر تمرینی شد که استاد داده بود و اصلا متوجه ترافیک سنگینی که شهر را فلج کرده بود نشدم!
اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که وقتی داش آکل نگاهش به مرجان گره خورده بود هم زمان از آنطرف مادر مرجان هم از لای پرده، هیکل مردانه داش آکل را ورنداز میکرد. پیش خودش گفت:
حاج صمد نور به قبرت بباره اگرچه از بودنت جز غرولند چیزی نصیب من نشد اما خدا از سر تقصیراتت بگذره که الحق خوب مردی را سایه سرمون کردی.
سرما از یک طرف و ترافیک از طرف دیگر ماشینها را قفل کرده بود. هرچه تلاش کردم تاکسی ای پیدا نشد که سوارم کند. نا امید و سر خورده دستانم را در جیب کاپشنم فرو کردم. موهایم را زیر شالم قایم کردم  و به تخیلم ادامه دادم.
به حاج سعید پیش نماز محل، صلات ظهر خبر رسیده بود که داش آکل وکیل و وصی حاج صمد شده است. وقتی این را شنید کاردش میزدی خونش نمی آمد.. مردم را سر صلات به حال خودشان رها کرد و نعلینش را با عجله پوشید و نوچ نوچ کنان راه افتاد تا خودش از منزل حاج صمد قضیه را جویا شود. آخر چراغی که به مسجد رواست به منزل حرام است. نه اینکه مسجد منزل او بود!!
به نزدیک پارک وی که رسیدم ترافیک بازتر شده بود. چند کلاغ روی درخت چنار یخ زده ایی به هرج و مرج آدمها چپکی نگاه می کردند و بلند بلند در آن هرج و مرج معلوم نبود چه داشتند به هم می گفتند.
سمند زردی را دیدم که داشت به سمت غرب می پیچید. نزدیک بود پایم لیز بخورد. فریاد زدم دربست! دربست! وقتی ایستاد تقریبا افتاده بودم رویش. در عقب را باز کردم دیدم که یک نفر در صندلی جلو نشسته است. مردد بودم سوار بشوم یا نه که مسافر با لهجه غلیظی گفت: بفرمایید خانوم اول شما را می رسونیم.
 هوا سرد بود شاید اگر روز عادی بود سوار نمی شدم! برفهایی که روی شال و کاپشنم نشسته بود کم کم آب می شدند و مانتویم حسابی خیس شده بود. پنجه های سرما را زیر پیرا هنم احساس میکردم و فهمید که چقدر سردم بوده است!
تلفنم زنگ خورد دوستم محبوبه پشت خط بود با هیجان تا آنجایی که داستان به ذهنم رسیده بود را برایش تعریف کردم. او مثل همیشه شوخیش گل کرد. گفت:
 اصلا میدونی چیه، حاج صمد بچه ش نمی شده و داش آکل پدر مرجانه و اسه همینم حاج صمد وکیلش کرده، این قافیه را گرفت و تهش سوژه را تبدیل کرد به یک فیلم هندی...
اصلا متوجه نشدم توجه راننده به من کی جلب شده بود. آنقدر غرق صحبت با محبوبه شده بودم که وسط ریسه رفتنهایم متوجه نگاه دزدکی راننده شدم. کمی مچاله شدم و خودم را به سمت راست، پشت صندلی مسافر کشاندم. ترافیک آنقدر سنگین بود که معلوم نبود کی می رسیم.  محبوبه داشت همچنان می گفت که چه خرت و پرتهایی خریده که موبایلم قطع شد. هرچه تلاش کردم نتوانستم شماره ش را ازنو بگیرم کلا شبکه قطع شده بود.
 تازه متوجه گفتگوی راننده با مسافر جلویی به یک لهجه محلی که شاید جنوبی بود شدم که من اصلا نمی فهمیدم! راننده داشت یک ریز حرف می زد بودی گند دهانش در فضای خفه ماشین پیچیده بود. مسافر جلویی خیلی کوتاه و سر بالا جوابش را می داد. انگار راننده داشت با خودش حرف می زد. راننده وقتی که دید تلفنم تمام شده کانالش را به  فارسی تغییر داد. اما هنوز حرفهایش مثل قبل بی سر و ته بود.  شروع کردم با موبایلم ور بروم اما نه خط می داد و نه اینترنتش وصل بود. از بی حوصلگی آینه ام را از کیفم در آوردم و صورتم را که از خستگی پف کرده بود، ورنداز کردم. سرمایی که در تنم رفته بود مثل دست مرد ناشناسی بود که در تاریکی لمسم می کرد. قلبم به تپش افتاده بود. ترسیده بودم!  خدا خدا می کردم مسافر دیگری را سوار کند. برگشتم و به عابرها نگاه کرد، دیدم پسری که کاپشنش را روی سرش کشیده دنبال ماشین است. به راننده گفتم: آقا هوا سرده مسافر دیدی اشکال نداره سوارش کن.
 حرفم تموم نشده بود که پسره رسید و گفت دربست اما نگاه به داخل انداخت و دید که مسافر دارد مردد شد. مسافر جلویی شیشیه اش را پایین کشید و گفت:  جون کجا میری ما سمت اکباتان میریم.  پسره گفت: حاجی، فردوس غرب میرم. راننده گفت: بیا تا سر فردوس می رسونیمت.
 پسره تردید نکرد و درعقب را باز کرد.کاپشنش که یک لایه برف رویش را گرفته بود بیرون تکاند و چپید تو ماشین.خودم را جمع کردم سمت چپ پشت صندلی راننده و راننده هم که از خدایش بود با نگاهش مثل یک آدامس من را می جوید!
صدای مسافر جلویی یک ابهتی داشت که خوشم آمد. احساس امنیت کردم و گرمم شد.امشب ترافیک خیال نداشت باز شود. برف که سالهاست با تهران قهر کرده مثل پنبه یک ریز می بارید و داشت آسمان را به زمین می دوخت. حالا راننده به بهانه حرف زدن با پسره سرش را برمی گرداند و در برگشت نگاهش مثل زبان قورباغه مرا غورت می داد.
حوصله ام سر رفت. دوباره آینه ام را برداشتم. صدای عباس قادری تو گوشم زنگ انداخته بود و آهنگ رفته بودیم دسته جمعی زیارتش روی مخم بود. آینه را چرخاندم و  از روی محدب بازش کردم. به خودم نگاه کردم، این بار کسی را که دیدم نمی شناختم. اطراف چشمانم را انگار شخم زده بودند. در نگاهم به جز خستگی چیزی نبود. همیشه دوست داشتم که یک نگاه اثیری داشته باشم. نگاهی که دل یک مرد را آشوب کند و زندگیش را به آتش بکشاند. نگاهی که در کودکی مثل چشمهای خاله سوسکه شهر قصه ها بود و در نوجوانی مثل چشمهای مرجان! یادم آمد اولین باری که داستان داش آکل را می خواندم تازه وارد شانزده سالگیم شده بودم. در بحبوحه جنگ شهرها جنگ زده شده بودیم و رفته بودیم آسمان آباد از توابع سرابله.
آن موقع خودم هم از نگاهم می ترسیدم و هم خوشم می آمد، مخلوطی از شرم و قدرت! می دانستم که هر مردی را با یک نگاه بیچاره می کنم. می دانستم که چشمانی اثیری دارم مثل چشمهای مرجان! اما هرچقدر خودم را شبیه مرجان می دیدم مردی را در قواره داش آکل نمی دیدم. همه آن پسرهایی که دنبالم بودند به چشمم کم می آمدند و محکوم به شکست بودند. مگر نه اینکه باید کار خارق العاده ایی می کردند. مگر من چه کمتر از شیرین یا لیلی داشتم! فقط مشکل این بود که نه فرهاد و نه مجنونی پیدا شد! در ده آسمان آباد حسرت دیدن یک اسب را داشتم اما هر ده گلی خری داشت!
بعدها مردهایی که سر راهم قرار گرفتند هرکدام از دیگری نامردتر از آب در آمدند. اولش با یک عالمه عشق و وعده وعید و حسرت یک قرار ساده از طرف من می آمدند اما بعد یواش یواش تلفنم را هم به سختی جواب می دادند، انگار ملخ تخم داش آکلها را خورده باشد و فقط کاکا رستمها را باقی گذاشته باشد!
آینه را بستم. خودم هم قبلا از دیدن خودم سیر نمی شدم اما حالا دیگر فقط از سر عادت نگاهی به آن می اندازم و برعکس گذشته دیدن خودم فقط حالم را بدتر می کند!
راننده همچنان در تقلا بود و فس فس کنان تازه داشت می رسید به پل همت. برگشت و نمی دانم از من یا پسره پرسید از همت بریم یا حکیم. من که چرتم پاره شده بود مثل خواب نماها هاج و اج نگاهش کردم و او هم نگاهش به من و گوشش به پسره بود. پسره گفت: شاید حکیم بهتر باشه.
گوشیم را باز کردم دیدم خط و شبکه برگشته یکراست رفتم سراغ تلگرامم. دیدم روی صدر پیامهام یک شناسه ناشناس ظاهر شده و کلی پیام داده. تعجب کردم،  بازش کردم دیدم پر از شکلکهای گل و ماچ و بوسه است. اما بقیه پیامها را که دیدم خشکم زد ترسیدم انگار جن دیده باشم. تمام جزئیاتم را و لباسهایم را نوشته بود انگار همین الان دستش مثل یک مار دور گردنم حلقه زده بود. احساس خفقان کردم. مدت کوتاهی گذشت تا فهمیدم داستان از چه قرار است. ناشناس آنلاین بود و من را به دقت زیر نظر داشت. بازیش باهام طولی نکشید انگار متوجه شده بود چقدر ترسیده ام. پیام داد که من مسافر بغل دستیت هستم و از شما بسیار خوشم آمده و چه و چه... وارفتم فهمیدم هکم کرده است! برگشتم و با همه خشمی که در وجودم بود نگاهش کردم. تازه حضورش را احساس می کردم بوی برف آب شده ایی که روی کاپشنش مانده بود تازه به مشامم خورد و داشت حالم را به هم میزد. ابروهایش را از من نازک تر کرده بود و ماتیک روشنی روی لبش ماسیده بود. ازش نترسدیم و شاید این او را جری تر کرده بود. شروع کرد با من پچ پچ کردن و به من نزدیک تر شدن. من خودم را تا جای ممکن به سمت چپ پشت صندلی راننده کشاندم. مستاصل شده بودم نمی دانستم چه کار کنم و راننده هم کامل ما را زیر نظر داشت.
وسط اتوبان یکدفعه ترمز دستیش را کشید. از ماشین پیاده شد یکراست رفت به طرف در عقب سمت شاگرد. در عقب را باز کرد و با خشونتی که بهش نمی آمد پسره را از ماشین بیرون کشید و چندتا سوقلمه بهش زد. پسره که عین خیالش نبود راهش را از بین ماشینها کشید و رفت. وقتی برگشت من خودم را پشت مسافر جلویی قایم کرده بودم انگار همه این تقصیرها از من بود. در ماشینش را محکم بست و برگشت. پیروزمندانه بهم نگاه کرد و با لهجه غلیظ شهرستانیش بهم گفت:
 آبجی نترس شوما تا وقتی که تو این ماشین هستی مثل ناموس مو یی. نمی ذارم نامحرم نیگاهه چپ بهت بنداره.
 صورتش کپی صورت بهمن مفید بود با کاکا رستم مو نمی زد. من به شدت سردم شده بود داشتم می لرزیدم. نگاهم در آینه بغل یک لحظه به نگاه مسافر جلویی گره خورد سریع نگاهش را دزدید. بعد از مدتی برگشت استکانی چایی پر کرده بود صورتش مثل قیافه و گریم نصریان در فیلم آقای هالو بود با همان لبخند گشاد که روی همه صورتش کشیده شده بود. شمرده شمرده گفت:
 خانوم لیوانش تمیز است این کاکوی ما را ببخشید از قدیم میشناسمش همه محله ایی بودیم. جونیهاش هم زود جوش می آوردو ضد بچه قرتیها بود.
مثل زنهای فیلم فارسی گفتم مرسی اقا و فهمیدم که تا نه بدترش ذوق زده شد. چایی همه توان از دست رفته ام را از وقتی که دستم گرفتم بهم پس داد. وقتی نم نم مزه مزه اش کردم، گرمایش در رگهایم چرخید و دوباره آرامم کرد. احساس کردم سوار درشکه ایی شده ام که راننده اش کاکا رستم است و کنارش داش آکل نشسته است. استکان را پس دادم و دوباره حواسم را به تمرین آقای هدایت پرت کردم. همینجور که به سوژه های مختلف فکر می کردم، آهنگ دختر شیرازی جوونوم دختر شیرازی.... شروع شد. یلافاصله رقص پای دختر رقاص که تو فیلم داش آکل با اون پابندهاش میرقصید جلوی چشمم ظاهر شد.
چشمانم را بستم و محو این تصویر خیالی شدم احساس کردم مثل یک روح سرگردان در تاریکی سالن سینما رکس آبادان هستم و به آدمهایی که دیگر نیستند نگاه میکنم.
سیاوش از بچه های بهمنشیر بود و از بس کشته و مرده بهروز وثوقی بود بچه های محل هربار با یکی از نقشهای بهروز وثوقی که روی اکران بود صدایش می زدند.
 آن شب از شانسش سه نوشابه تگری مفتی به خیکش بسته بود. از اول فیلم این پا و او پا کرده بود و سعی داشت که خودش را نگهدارد اما دیگر نتوانست. نیم خیز شد و به سرعت ردیف تماشاگرها را پیمود و به سمت خروجی سالن به دو رفت. کنترل چی با یک چراغ قوه آمد سراغش، فهمید قضیه از چه قرار است و در سالن را برایش باز کرد و او هم به طرف زیر زمین به دو رفت. چیزی نمانده بود که خودش را خراب کند. همزمان عبدالمجید نوچه آخوند محل را که بهش کاکا رستم میگفت و یک مرد ریشوی غریبه را دید که خلاف جهت او به سمت در خروجی سینما با عجله می دویدند. یک لحظه نگاهشان بهم گره خورد ولی داش آکل مجالش نبود و کاکا رستم هم عجله داشت از کنار هم گذشتند بدون آنکه حتی متلکی بینشان رد و بدل شود.
در دستشویی وسط کارش بود و داشت یواش یواش چشمانش باز می شدکه صدای انفجار مهیبی او را از جا کند و به دیوار زد. برقهای زیرزمین رفتند و دود سیاهی مثل مرگ همه جا را پوشاند. داش آکل با بدبختی از لابه لای پنجره خورد شده تهویه خودش را بیرون کشاند. همه همه غریبی بود صدای یک بند آمبولانسها شهر را جن زده کرده بود. یکنفر داش اکل را که خونین و مالین خودش را از دریچه بیرون کشیده بود دید. شعله های آتش مثل شعله های آتشی که داش آکل را در خود سوزاند شهر را سوزاند و بعد از آن دیگر آبادان آبادان نشد!!
آقای هالو تخیلم را برید و شمرده با یک لبخند گشاد روی لبش پرسید: خانوم یک چایی دیگر میل ندارید؟
کاکارستم از خروجی ستاری وارد اکباتان شد. برگشت و با نگاه هیزش پرسید آبجی اکباتان فاز چند میری؟
گفتم لطفا فاز یک جلوی بلوک B3 پیاده میشم. جلوی بلوک که رسیدیم کاکا رستم ایستاد. با تعجب دیدم که پیاده شد و پیش از انکه فرصت کنم در ماشین را برایم باز کرد و انگار که شرم کرده باشد چشم به زمین دوخته بود. گفت: ایشالله روز خوبی داشته باشی و مواظب خودت باش. از کارش سر در نیاوردم که این چه کاریست جلو در و همسایه می کند. به سردی گفتم: ممنونم چقدر کرایه م میشه. دیدم که داش آکل سرش را از پنجره بغل درآورد و گفت: خانوم این کاکویه ما تا اینجا داشت برام تعریف می کرد که شوما با خواهر خدا بیامرزش که دوقلو بودند مثل سیبی هستید که از وسط نصف کنند. هرچی خاک اونه عمر شوما باشه.
کاکا رستم که سردش شده بود خداحافظی کرد و رفت و من انگار یک سطل آب یخ روی سرم ریخته باشند وا رفته بودم!
آسمان باز شده بود و  زمین خشک. دیگر خبری از برف نبود. هوای سرد و تازه حالم را بهتر کرده بود. روی درختهای فضای سبز بلوکمان کلاغهای زیادی نشسته بودند شاید داشتند داستانهایشان را برای هم تعریف می کردند. داشتم فکر می کردم بالاخره چه داستانی برای اقای هدایت سرهم بندی کنم!!!.