۱۰/۲۰/۱۳۹۱

برای پدرم

دنیا به آخر رسید
خورشید خاموش نشد
و ماه همچنان بیهوده شب را روشن می کند
برای من اما دنیا به آخر رسید
دلم را زیر بلوکهای بتنی مدفون کردم
و گم شدم تا ابد
آنسان که مرده ها گم میشوند تا ابد
در فراموشی خاطره ها
زنده ها ابلهانه می خندند
در ظلماتی که با ستاره های فرو پاشیده روشن می شود
دنیا به آخر رسید
اما من سر وقت بیدار می شوم! میخورم! لبخند می زنم! کار می کنم! و می خوابم!
تنها پدر تو می دانی که بی تو فروپاشیده ام!!!


1 Comments:

At دی ۲۱, ۱۳۹۱ ۸:۳۶ بعدازظهر, Anonymous مارال said...

آن يكشنبه‌هاي زمستاني
نيز يكشنبه‌ها
صبح زود برمي‌خاست پدرم
و در آن سرماي استخوان‌سوز، كت بر دوش
با آن دستان ترك‌خورده از كار طاقت‌فرساي هفته
آتش مي‌افروخت در هيزم ِ خواب آلود ِ بخاري ديواري.
كسي تشكر نمي‌كرد از او.
ميان خواب و بيداري مي‌شنيدم صداي رميدن سرما را
شكستن مقاومتش را در شعله‌هاي آتش.
وقتي گرما اتاق‌ها را پر مي‌كرد،
پدرم صدايم مي‌زد،
و من آرام بر مي‌خاستم و لباس مي‌پوشيدم،
مقهور ِ صلابت ِ غريب ِ آن خانه.
پاسخش را با كلماتي كوتاه مي‌دادم
با لحني سرد
بي‌اعتنا به گرماي خانه
و كفش‌هاي واكس‌زده و براقم در دست‌هاي او.
چه مي‌دانستم من؟ كجا خبر داشتم
از تنهايي ِ ژرف و زهد ِ زلال ِ عشق؟

 

ارسال یک نظر

<< Home