۹/۱۰/۱۳۹۱

یک رویا

من خواب دیدم گنجشک کوچکی هستم
برشاخسار درخت توت پیر
زیر ظل ظهر تابستان خواب آلود
مست ترنم زنجره های سبز دشت!
من خواب دیدم چشمه کوچکی هستم در نسار کوه
غرق بوسه های زلال کبک!
من خواب دیدم که آسمان شهرمان آبی آبی است
و من یک لحظه شاد توام!
من خواب دیدم که به زمان خندیده ام
زیرا که هرگز من نبوده ام!!!!
 

۸/۱۳/۱۳۹۱

نگاهی به پشت سر

روزهایی که باد بردشان
ابرهایی که نبارید
چشمانی که خشکید
و دانه ایی که زیر خاک پلاسیده شد!

در گورستان روزهای در گذشته ات
جستجو می کنم خودم را
که آرام آرم تجزیه میشود
زیر آوار فراموشیها
و من که هر روز بردوش میکشم دیروز تورا!!

قصه یک ابر پاییزی

در لابه لای ابرهای پاییزی
قصه ایی پنهان است
قصه یک روز دور
قصه یک روز خیلی دور
که من نتوانستم برایت بگویمش!

فقط میدانم که باد از کوچه پس کوچه های خاکی گذشت
و همه دلتنگیهایش را قصه کرد

نمی دانم
اما شاید فردا باران ببارد
اگر باران ببارد حتما گریه خواهم کرد!!!