۶/۲۳/۱۳۸۸

عباس

باورم نمي شود! دوستم زنگ زد و گفت كه ديگر نيستي! اما هنوز باورم نشده است! زنگ زدم به دوستم و گفت 9 روز است كه نيستي اما باورم نشد. باورم نشد كه ديگر نباشي. مي دانم اكنون در گوشه ايي از جنگلهاي نپال دنبال مسير تازه ايي مي گردي.شايدم كنار يك گدار زل زدي به تريسولي و دل ازش نمي كني...

شهریور

انتظار اولين باران...كشنزارهاي درو شده...نشخوار گاوهاي خوشبخت ...كتاب هاي درسي سال جديد...ظهر دلنشين...بوي آش مادر...ابرهاي از سفر برگشته...رنگ زرد و قرمز... و بادبادكها...پاييز در راه است!

پنجره

چشمان من هر روز به پنجره ايست كه مي دانم روزي بسته خواهد شد!