۶/۲۳/۱۳۸۸

عباس

باورم نمي شود! دوستم زنگ زد و گفت كه ديگر نيستي! اما هنوز باورم نشده است! زنگ زدم به دوستم و گفت 9 روز است كه نيستي اما باورم نشد. باورم نشد كه ديگر نباشي. مي دانم اكنون در گوشه ايي از جنگلهاي نپال دنبال مسير تازه ايي مي گردي.شايدم كنار يك گدار زل زدي به تريسولي و دل ازش نمي كني...

5 Comments:

At شهریور ۲۵, ۱۳۸۸ ۵:۳۰ ب.ظ., Anonymous سنجاقک آبی said...

متاسفم برادر عزیزم انگار که زندگی یک جور بازیه که وسطش نمی شه جا زد.

 
At شهریور ۲۸, ۱۳۸۸ ۹:۵۶ ب.ظ., Anonymous تارا said...

ممنونم. بعضی وقتها فکر می کنم ما آدمها با همه ضعفهامون خیلی پوست کلفتیم...

 
At شهریور ۲۹, ۱۳۸۸ ۱۲:۵۲ ب.ظ., Anonymous سارا said...

دلم گرفته.تو نمیدونی چرا؟

 
At مهر ۱۴, ۱۳۸۸ ۵:۴۴ ب.ظ., Anonymous Amir said...

نیستی ..اومدی بیاپیش من

 
At مهر ۱۴, ۱۳۸۸ ۶:۳۵ ب.ظ., Anonymous ستین said...

آمده بودم بخوانمت!
بغض ام باز
باز شد
تا بعد...

 

ارسال یک نظر

<< Home