۴/۰۵/۱۳۸۵

یادداشت یک سفر

در سراشیبی غار پام لیز خورد تا به خودم آمدم در قعر ظلمات گرفتار شده بودم. صدای بی انقطاع قطرات آب آهسته اما سنگین در فضای خفه غار کوبیده می شد. کورمال کورمال اول خودم را لمس کردم؛ نه سالم بودم. تمام مفاصلم حرکت می کرد. مثل یک خزنده مشغول وارسی کردن اطرافم شدم و کورمال کورمال به سمتی که غریزه ام می گفت خزیدم. اول نسیم خنکی احساس کردم و بعد در دوردست باریکه ی نوری پدیدار شد. امیدوار شدم و با تمام وجود به آن سمت خزیدن کردم. به شیب منفی رسیدم. وقتی که دستم را به گیره آخری پرتگاه گیر دادم ناگهان دستی مچم را گرفت احساس سبکی کردم و خود را بالا کشاندم. ناگهان در برابر هجوم نور خیره کننده قرار گرفتم و چشمانم جایی را نمی دید. به سختی شبه دختری را دیدم که دستم را گرفته بود و به طرف بیرون غار می دوید. منهم پشت سرش بدون آنکه بدانم کجا هستم یا جلوی پایم را ببینم می دویدم. یواش یواش چشمانم به نور عادت کرد. هیکل ظریف و برهنه دختری را دیدم که برابرم در دشت می دوید. حس غریبی بود مخلوطی از ترس و لذت. از دور آبادیی را دیدم. مردم دور آتش بزرگی نشسته بودند. دختر در بین جمعیت گم شد و من به یکباره ایستادم. فهمیدم که برهنه نیستم و گناهکارم. همه با سرزنش به من نگاه می کردند. از اینکه پوشیده ام احساس شرمساری می کردم. همه چهره ها را یک به یک به دقت نگاه کردم. نگاهم به نگاه مرد تنومندی که وسط جمع بود گره خورد. دانستم که مرا درک می کند. گویی با چشمانش می گفت می دانم که چرا پوشیده ایی. با اطمینان به سمتش رفتم و دستان مهربانش را در دستم گرفتم. قامتی کشیده، جوان و بلند داشت. به راه افتادیم. از کنار تخت جمشید رد شدیم و به ماداگتو رسیدیم در آنجا چوبدستی به دست گرفت. پوستش زیر آفتاب داغ مکه قرمز شده بود و وقتی به قادسیه رسیدیم عورتش پوشیده شد. یواش یواش پیر می شد و پشتش قوز کرده بود. پیرهن ژنده ایی به تن داشت. در سومار از میدان مین گذشتیم. مینها هر بار که عصایش را به زمین می کوبید منفجر می شدند. صدای انفجار لاینقطع در فضای خفه و گرم همچون ضربات سنگین پتک قالبمان را تهی می کرد و او خسته و پیر پشت سرم لنگان لنگان می آمد. از میدان امام حسین گذشتیم از هر طرف بوق وحشت آور ماشینها او را از جا می جهاند. چشمانش گود افتاده بود. در اوین آخرین نفسهایش را کشید. از هر طرف زندانیها را به صف کرده بودند. هم همه غریبی بود دستور اعدام همگانی صادر شده بود. ما را از هم جدا کردند. دیگر هرگز ندیدمش. در وسط میدان انقلاب مردم دورم حلقه زده بودند و من از اینکه برهنه هستم ناراحت و شرمسار بودم با التماس از مردم لباسم را می خواستم.
در های سینما باز شد و من در خیل جمعیت گم شدم. نور خیره کننده خیابان چشمها را می زد. فشار جمعیت مرا به سمت جلو حول می داد و بوی خفه کننده ادکلون در فضا پیچیده شده بود.

۴/۰۴/۱۳۸۵

خاطره ایی ولگرد

زمین بکارت پاره شده اش را
زیر شهر مدفون می کند
باران بی نصیب از هماغوشی
در جدولهای بیهودگی
سرگردان است
خاطره ایی ولگرد در
زباله ها پی چیزی است
از پشت میزم بلند می شوم
خشک، می ایستم
با لبخدی ترک بسته
آب ناب ترین چشمه ها را
در ظرفی یک بار مصرف
به تو تعارف می کنم

گفتگو با مریم

میشه بیام تو ؟ ... سوال من اینه که چرا اصلا فکر میکنیم اگر لذتی هست باید دائمی باشه ؟ مثل دانشمندانی که قرنها کوشیدند ماشینی بسازند که با محرک اولیه دچار یک نوع نوسانات دائمی از حرکت بشه و تا ابد بتونه حرکتشو تولید کنه و کار کنه . نشد . یعنی اینکه چرا ما آدمها خودمونو با حقیقت موجود میزان نکنیم ؟ هدف ؟ حقیقتا خیلی ها هدف دارن و خیلی ها نه . خیلی ها میتونن تا پایان عمر هدفی بیابن و خیلی ها برای یک دستگرمی ساده هم نمیتونن چیزی داشته باشن . مهم نیست . مهم اینه که آدمی نباید تو دنیایی که ذاتش از فرط رازآلودگی همواره رو اعصاب هر متفکر و غیر متفکری بوده دنبال خوشبختی مدام بگرده . این در حالیه که هیچ عدالتی در دنیا درصدد تقسیم درصد مساوی از لذت بین هیچ دو آدمی نیست !
2:03 ص
اگرچه اون ماشین درست نشده ولی باعث شد که خیلی از ماشینها اختراع بشه. ما یه معلم داشتیم که همیشه می گفت آقایان هدفتان را آسمان بگیرید تا بر پشت بام بیافتید. مثل قضیه حد است اگر آدم بتواند حدی را تعریف کند خوبیش اینه که می تونه به سمت اون هدف میل کنه اگرچه هرگز قرار نیست به آن برسد. درسته خیلی ها فکر می کنند هدف دارند خیلی ها هم اصلا به داشتن یا نداشتن آن فکر نمی کنند. اما چرا باید دنبال لذتی بود که دائم باشه!؟ از حرفات معلوم میشه که چیزی به اسم لذت دائم یک توهم است. باهات موافقم به نظر من هم نمی تواند بیشتر از یک توهم یا آرزو باشد. بله دقیقا یک آرزوست. حالا اگر بپرسی این آرزو به چه دردی می خورد خواهم گفت
همیشه پرسشهایی ذهنم را قلقلک داده است همون پرسشهایی که آدم از بچگی شروع می کنه به پرسیدن. اینکه از کجا آمده ام آمدنم بهر چه بود..... نتیجه ایی که گرفتم این بود که حقیقتی وجود ندارد! دنیا واقعیتی است بیرون از ذهنیت ما با یک سری قوانین لایتغییر که ما را امکان تغییر آن نیست ما موجوداتی هستیم نه خیلی بهتر نه خیلی بدتر از دیگر موجودات. به دنیا ناخواسته وارد می شویم و ناخواسته هم خواهیم رفت (حتی اگر خودکشی کنیم) بعضی روزها خوشیم و خیلی وقتها ناخوش. راستش را به خواهی به این باور رسیدم که هیچ معنایی وجود ندارد و حقایق توهماتی بیش نیستند که از مغزمان تراوش می کند. خوشی و ناخوشی هم بر اثر میزان هورمونهایمان تنظیم می شود. اما این دانسته ها یا توهمات به چه دردی می خورد؟ آیا رنج مارا بیشتر نمی کند. چیزی که برایم در این میان جالب است قوه تخیل و آرزو است که ما داریم. وقتی به این مرحله رسیدم گفتم دم دستی ترین چیزی که امکان دارد این است که دنبال واقعیت بود و عوض آنکه جهان را بر اساس ذهنیاتم بسازم، ذهنیاتم را بر اساس دنیا بسازم. آنچه که روشن است این است که خیلی ساده آدم از چیزی که لذت می برد خوشش می آید. پس لذت را مبنای تشخیصم قرار دادم. حالا که به اینجا رسیدم می خواهم بپرسم که چرا
مهم اینه که آدمی نباید تو دنیایی که ذاتش از فرط رازآلودگی همواره رو اعصاب هر متفکر و غیر متفکری بوده دنبال خوشبختی مدام بگرده
آدم نباید دنبال خوشبختی مدام بگرده؟ ببین منظور رسیدن نیست اما اگر بشود تعریفی از خوشبختی به دست آورد آنگاه میشه که به سمتش میل کرد و راز کار هم در اینه که آدم مادامیکه به سمت ایده آلی حرکت می کنه می تواند لذت ببرد. پس آیا بهتر نیست هدفی داشته باشیم و به سمت آن حرکت کنیم! لازم هم نیست آن هدف از آسمان نازل شود مهم این است که به آن باور داشته باشیم حتی مهم هم نیست که از درستیش صد در صد مطمئن باشیم کافیست که در شرایط موجود باورش داشته باشیم. به عبارتی هدف نیست که اصالت دارد این حرکت به سمت هدف است که اصالت دارد.
خیلی خوشحال خواهم شد که نظرت را در این مورد برایم بنویسی.