۴/۰۴/۱۳۸۵

گفتگو با مریم

میشه بیام تو ؟ ... سوال من اینه که چرا اصلا فکر میکنیم اگر لذتی هست باید دائمی باشه ؟ مثل دانشمندانی که قرنها کوشیدند ماشینی بسازند که با محرک اولیه دچار یک نوع نوسانات دائمی از حرکت بشه و تا ابد بتونه حرکتشو تولید کنه و کار کنه . نشد . یعنی اینکه چرا ما آدمها خودمونو با حقیقت موجود میزان نکنیم ؟ هدف ؟ حقیقتا خیلی ها هدف دارن و خیلی ها نه . خیلی ها میتونن تا پایان عمر هدفی بیابن و خیلی ها برای یک دستگرمی ساده هم نمیتونن چیزی داشته باشن . مهم نیست . مهم اینه که آدمی نباید تو دنیایی که ذاتش از فرط رازآلودگی همواره رو اعصاب هر متفکر و غیر متفکری بوده دنبال خوشبختی مدام بگرده . این در حالیه که هیچ عدالتی در دنیا درصدد تقسیم درصد مساوی از لذت بین هیچ دو آدمی نیست !
2:03 ص
اگرچه اون ماشین درست نشده ولی باعث شد که خیلی از ماشینها اختراع بشه. ما یه معلم داشتیم که همیشه می گفت آقایان هدفتان را آسمان بگیرید تا بر پشت بام بیافتید. مثل قضیه حد است اگر آدم بتواند حدی را تعریف کند خوبیش اینه که می تونه به سمت اون هدف میل کنه اگرچه هرگز قرار نیست به آن برسد. درسته خیلی ها فکر می کنند هدف دارند خیلی ها هم اصلا به داشتن یا نداشتن آن فکر نمی کنند. اما چرا باید دنبال لذتی بود که دائم باشه!؟ از حرفات معلوم میشه که چیزی به اسم لذت دائم یک توهم است. باهات موافقم به نظر من هم نمی تواند بیشتر از یک توهم یا آرزو باشد. بله دقیقا یک آرزوست. حالا اگر بپرسی این آرزو به چه دردی می خورد خواهم گفت
همیشه پرسشهایی ذهنم را قلقلک داده است همون پرسشهایی که آدم از بچگی شروع می کنه به پرسیدن. اینکه از کجا آمده ام آمدنم بهر چه بود..... نتیجه ایی که گرفتم این بود که حقیقتی وجود ندارد! دنیا واقعیتی است بیرون از ذهنیت ما با یک سری قوانین لایتغییر که ما را امکان تغییر آن نیست ما موجوداتی هستیم نه خیلی بهتر نه خیلی بدتر از دیگر موجودات. به دنیا ناخواسته وارد می شویم و ناخواسته هم خواهیم رفت (حتی اگر خودکشی کنیم) بعضی روزها خوشیم و خیلی وقتها ناخوش. راستش را به خواهی به این باور رسیدم که هیچ معنایی وجود ندارد و حقایق توهماتی بیش نیستند که از مغزمان تراوش می کند. خوشی و ناخوشی هم بر اثر میزان هورمونهایمان تنظیم می شود. اما این دانسته ها یا توهمات به چه دردی می خورد؟ آیا رنج مارا بیشتر نمی کند. چیزی که برایم در این میان جالب است قوه تخیل و آرزو است که ما داریم. وقتی به این مرحله رسیدم گفتم دم دستی ترین چیزی که امکان دارد این است که دنبال واقعیت بود و عوض آنکه جهان را بر اساس ذهنیاتم بسازم، ذهنیاتم را بر اساس دنیا بسازم. آنچه که روشن است این است که خیلی ساده آدم از چیزی که لذت می برد خوشش می آید. پس لذت را مبنای تشخیصم قرار دادم. حالا که به اینجا رسیدم می خواهم بپرسم که چرا
مهم اینه که آدمی نباید تو دنیایی که ذاتش از فرط رازآلودگی همواره رو اعصاب هر متفکر و غیر متفکری بوده دنبال خوشبختی مدام بگرده
آدم نباید دنبال خوشبختی مدام بگرده؟ ببین منظور رسیدن نیست اما اگر بشود تعریفی از خوشبختی به دست آورد آنگاه میشه که به سمتش میل کرد و راز کار هم در اینه که آدم مادامیکه به سمت ایده آلی حرکت می کنه می تواند لذت ببرد. پس آیا بهتر نیست هدفی داشته باشیم و به سمت آن حرکت کنیم! لازم هم نیست آن هدف از آسمان نازل شود مهم این است که به آن باور داشته باشیم حتی مهم هم نیست که از درستیش صد در صد مطمئن باشیم کافیست که در شرایط موجود باورش داشته باشیم. به عبارتی هدف نیست که اصالت دارد این حرکت به سمت هدف است که اصالت دارد.
خیلی خوشحال خواهم شد که نظرت را در این مورد برایم بنویسی.