۳/۰۸/۱۳۸۷

يادداشتي از سليمانيه

امروز اولین باران پاییزی است. هوا بوی خاک باران خورده دارد. باد ملسی خاطره تابستان داغ را با خود می برد. هوا سرشار سرشار است. در کوچه پس کوچه های این شهر تو سری خورده تک و تنها می گردم و خاطراتم را آرام آرام نشخوار می کنم.
از ساختمان محل کارم که بیرون مي آيم روبرويش مکانی است که بهش تربیت می گویند جلویش بلوکهای سیمانی کار گذاشته اند تا جلوی عملیات ارهابی ها را بگیرند بالاترهم انجمن وزیران سابق است که الان متروکه شده است. هر چند صد قدم پیش مرگه های الاف ایستاده اند و دخترها را دید می زنند. مستقیم بهشان نگاه نمی کنم و رد می شوم.
اگر آدمها نبودند آیا دنیا بهتر نبود؟ به گنجشکی که لای شاخه ها جیک جیک می کند نگاه کنيد. آيا ما بهتر زندگی می کنیم یا آنان؟
چند سال است كه در طبيعت نبوده ايد؟ چند شب خارج از يك چهارديواري خوابيده ايد!؟ وحشتناك نيست!!!؟
زندگي ما در چهارديواريها و در داخل شهرها مي گذرد. وقتي هم كه در سفريم در قوطيهاي فلزي به سر مي بريم!
احساس مي كنم براي طبيعت موجودي فاسد و مضر شده ام. احساس مي كنم همانگونه كه از بهشت اخراج شديم و به زمين هبوط كرديم. اين بار نيز از زمين اخراج شده ايم. ديگر قادر نيستيم در طبيعت زندگي كنيم.اكنون به زندگي در شهرها هبوط كرده ايم.شهرمثل يك كلوني سرطاني است كه در آن طبيعت پس زده شده است ومثل يك خوره رشد كرده و زمين را مي خورد.
زير آفتاب داغ عراق درسليمانيه گه ركي(محله) ساهوله گه در كولاني(كوچه) دلشاد بودم. بچه ها غرق ياري (بازي) خود هستند.
آنطرف در شه قامي (خيابان) كريم خان زند، كاروان تا دندان مسلحه آمريكاييها به سرعت رد مي شود وسرباز نگهبان از فراز خودرو مردم را از پشت مگسك خود ديد مي زد.