۱۲/۰۶/۱۳۹۵

باغ درکه



هفته سوم بهار بود اما درختها هنوز شکوفه نکرده بودند. مشت علی باغبان نگاهی به شاخه های ترد درخت آلبالو و نگاهی به بهناز همسر جوان دکتر مقدم یا بقول او بهروز خان کرد و گفت:
-         این سوز سرما یی که من میبینم جوانه زدن درخت ها رفت تا نیمه اردیبهشت
بهناز گفت:
-         گنجشکها چی مشتی؟ گنجشکها جوری جیک جیک می کنند که انگار درختها غرق شکوفه اند!
و همزمان سرش را چرخاند و به درخت زبان گنجشکی که یک سرو گردن از درختان دیگر باغ بلندتر بود نگاه کرد.
مشت علی چشمانش را ریز کرد و رو به درخت زبان گنجشک دستش را سایه چشم کرد و گفت:
-         زبان بسته ها از چیزی وحشت کرده اند این جار وجنجال از سر خوشی نیست. آنها ترسیده اند!
سرش را برگرداند و هاج و واج به بهناز نگاه کرد. پوستش مثل یک دیوار خشتی باستانی بود و پیشانیش را شیار سالیان شخم زده بود. اما چشمانش مثل چشمان شفاف و زلال یک کودک ترسیده بود.
-         خانم کوچیک اگر دهانم را باز کنم باز میگویند خواب نما شده است اما آنها از من و شما بیشتر می فهمند. شما را قسم می دهم به این آب پاک که نگذارید بهروز خان این باغ را ویران کند. این تنها یادگار آقا بزرگ است. الان مردم راحت زمینشان را می فروشند قدیم زمین حیثیت و آبروی آدمها بود مگر کسی دور از جان مفلس میشد تا ماترکش را چوب حراج بزند.
بهناز دلش برای خودش و برای مشت علی سوخت اما کاری از دستش ساخته نبود! مشت علی برایش مثل پدر بود و ته دلش به او حق می داد اما کاری از دستش ساخته نبود!
به مشت علی گفت ما که اینجا را نمی خواهیم بفروشیم خواستیم از در به دری نجات پیدا کنیم و اینجا پیش خودت خانه ویلایی نقلی بسازیم که شهرداری اجازه نداد. حالا دکتر آشنایی پیدا کرده، رفته ببیند چه میشود کرد.
مشت علی دهانش را باز کرد که چیزی بگوید که ماشین دکتر بوق زد. افتان و خیزان رفت در را باز کند.
بهناز تنها ماند و به باغی که داشت نفسهای آخرش را می کشید نگاه می کرد. این کودکی او بود که به باد می رفت و هیچ کاری از دستش ساخته نبود!
دکتر مقدم از ماشین پیاده شد. سی سالش بود اما موهایش به جو گندومی میزد. تازه دوره طرحش تمام شده بود و با تک دختر به جا مانده از خانواده کوثری ازدواج کرده بود. این در و آن در میزد که کاری در شان خود و خانواده اش دست و پا کند. اما به قول خودش پزشکی از بیرون برقش مردم را می گیرد و در داخل خودت، مخصوصا اگر پزشک عمومی باشی که دیگر کلاهت پس معرکه است.
مشت علی مثل پروانه دور دکتر می چرخید اگرچه می دانست اثری بر سرنوشت محتوم باغ نخواهد داشت! او دنیای خودش را داشت و چقدر بهناز شیفته قصه های او بود. برای هر چیز داستانی داشت، اینکه جیرجیرک چرا جیرجیر می کند یا کلاغ چرا بالهایش سیاه است یا اولاد هیولای وحشت[1] چه کسانی هستند. بهناز شیفته این دنیای پر از رمز و راز و قصه بود. همیشه مشت علی بوی توتون می داد و در کودکی او عاشق این بود که ببیند مشت علی دست از کار بکشد و روی تنه درخت یا سنگی بنشیند، چایی برای او و برای خودش بریزد چپقش را از سر شال بردارد و صدا بزند خانم کوچیک بیا برایت قصه بگویم. هر وقت میخواست قصه بگوید لحنش عوض میشد و چشمش برق می زد انگار نه برای بهناز که برای دل تنگ غربت زده خودش قصه می گفت. رفته رفته لهجه اش غلیظ تر میشد و دست آخر کاملا با زبان محلی خودش قصه میگفت و بهناز همیشه زبان مشت علی را خوب می فهمید.
این بار اما بهروز با چایی در دستش صدایش زد. خندان و بی خیال به بهناز نگاه کرد و گفت:
-         باز ساعتی تو را با این مشت علی گلمان تنها گذاشتم رفتی در عالم هپروت؟
چشمکی زد و نزدیک تر شد. آهسته طوری که گوشهای سنگین مشت علی نشنود گفت:
-         مشکل کاربری باغ حل شد.
بعد نفسی عمیق از سر آسودگی کشید و ادامه داد:
-         ظرف سه ماه آینده با راه و چاهی که حاج مومنی نشانم داده کاربری باغ از زراعی به مسکونی تغییر می کند
مشت علی که انگار مویش را آتش زده باشند شستش خبر دار شد و با چشمانش میشنید که بهروزخان چه دارد می گوید. دکتر گفت:
-         مشتی دستت درد نکند. همیشه چایی تو مزه دیگری دارد. ایشالله که همیشه سایه تو بالای سر ما باشد.
-         بهروز خان نزدیک غروب است بمانید تا برایتان بساط کباب راه بیاندازم.
-         نه مشتی دستت درد نکند خیلی کار داریم ایشالله آخر هفته  با بچه ها میایم
ماشین دکتر یک پژوی جی ال ایکس نقره ایی بود که یواش یواش به قول خودش با لقب دکتریش جور در نمی آمد. از در باغ مستقیم وارد کوچه حمام شد و به چپ پیچید. پس از چند پیچ و و اپیچ به میدان درکه رسید. هرچه بهروز بیشتر سرخوشی و شوخی می کرد بهناز بیشتر تو لک می رفت.  تا اینکه در مسیر اوین بغضش ترکید و گریه امانش را برید. دکتر تعجب کرد و گفت:
-         عزیزم می دانم که مشت علی برایت چقدر مهم است. اما ما که او را به امان خدا رها نمی کنیم. فقط لطفا نگو که  به خاطر قصه های بی سر و ته مشت علی گریه میکنی. من فقط هدفم خوشبختی تو است. برای من هم آن درختهای آلبالو مهم است اما خوشبختی تو مهمتر است و با کندن چند درخت آلبالو باور کن که ثقل زمین جابجا نمی شود!
-         خوشبختی من با تنها یادگاری که از پدر و مادرمن به جا مانده!
دکتر با عصبیت پیچید کنار و ترمز کرد طوری که نزدیک بود سر بهناز به شیشه جلویی بخورد و گفت:
-         حالا شد مال من؟ یادگار من؟ چقدر زود قرارمان را فراموش کردی! مگر قرار نبود که مال من و تویی درمیان نباشد.
بهناز نمی دانست چه بگوید احساس می کرد که در حقش بی انصافی شده اما نمی توانست توضیح دهد. دکتر مقدم همه تلاشش را قبلا کرده بود و حتی پیش مشاور رفته بودند و بالاخره مشخص شده بود که حساسیت بهناز به باغشان یک وسواس ذهنی است که مشت علی هم با قصه هایش آن را نشدید کرده است. بهناز قبول داشت که باید اولویتها و ضرورتها را درک کرد اما امان از این ضرورتها! ضرورتها!!!
بهناز خودش را جمع و جور کرد و گفت:
-         ناراحت بودم ببخش عزیزم. هرکاری که لازم است انجام بده. فقط یادت باشد واحد سرایداری را به مشت علی می دهیم
دکتر مقدم آرام شده بودو در طول راه چیزی نگفت. از اوین وارد یادگار شدند و شاید برای اولین بار انگار داشت عمیقا به چیزی فکر میکرد که بهناز نمی دانست چیست!
یکماه بعد برای آخرین بار باغشان را دید و چشمان مشت علی را که برقشان رفته بود. خبری از گنجشکها نبود. سمی که حاج مومنی داده بود کارش را کرده بود. یک هیئت از شهرداری برای بررسی آفتی که گزارش شده بود آمده بودند. دکتر مقدم و بهناز هم بودند. آخرین باری که کسی صدای مشت علی را شنید همین بار بود. او که میلرزید به کارشناس شهرداری می گفت:
-         شما همه اولاد وحشت هستید. این شهر را خراب کرده اید مثل سرطان خانه کاشته اید و میگویید اگر درختها ریشه کن نشوند آفتش سرایت میکند؟ آخر به کجا؟ تا چشم کار میکند زمین خدا را تسخیر کرده اید!
آنها به مشت علی محل نگذاشتند. صورت جلسه کردند و بعد از آن پیمانکاری که حاج مومنی معرفی کرده بود کارش را شروع کرد. از آن باغ هزار متری گودالی زشت درآمده بود. بهناز گاه به گاه به دیدن مشت علی که انگار همه چیز را پذیرفته بود می رفت و پیشرفت کار را می دید. قرار شده بود با شراکت در ساخت بکوبند و بسازند و حق حاج مومنی را هم از ساخت هریک جداگانه بدهند. دیگر خبری از جیک جیکهای گنجشکها نبود و دیگر مشت علی قصه ایی نداشت که تعریف کند! شاخه های ترد آلبالو جا به جا زیر دست پا شکسته بودند و جای درخت زبان گنجشک ستونی فلزی سر درآورده بود!