۳/۱۱/۱۳۹۵

يك هذيان شبانه

خیلی وقته با همیم از زمانی که خودم را میشناسم همیشه با هم بودیم وجودش مثل یک تکرار رفته رفته برایم عادی شد و دیگر ندیدمش!!! نفهمیدم چی شد و کی رفت!! امشب به خوابم آمده بود. از صورتش فهمیدم چقدر پیر شده است. چهره اش پر از چین و شکن شده بود. در سکوت و با سرزنشی که در حضورش احساس میشد به جای دیگری نگاه میکرد. فکر میکنم من را فراموش کرده بود. سرمای سنگینی بین ما حاکم شده بود. فهمیدم ما دیگر هیچ ربطی به هم نداریم!!!
بلند شد و دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت زمان چیز غریبی است آدمها فکر میکنند همیشه خودشان هستند اما خودت خوب میدانی که این یک دروغ است! من و تو یک چیز نیستیم و تو به من دیگر ربطی نداری. تا الان از دیگران جدا میشدی اما امروز ببين داری از خودت هم جدا میشوي!!!