۸/۱۶/۱۳۸۸

زنان سبز

هر کسی که در راه پبمایهای سبز حضور داشته نقش پر رنگ دختران و زنان سبز را دیده است. در یکی از این روزها سربلوار کشاورز به سمت 16 آذر فرار می کردیم. در حین فرار فریاد جیغ مانند دختری در گوشم پیچید,ایستادم و دیدم دیگران هم ایستادند. فریاد می زد تو را به خدا فرار نکنید برگردید! من این صحنه را فراموش نمی کنم. دختری با هیکلی ظریف که شاید اگر دیروزش موشی می دید از حال می رفت اما آن روز تنهای تنها با صورتی خونین و سری شکسته قبل از همه ایستاد و فریاد می زد نترسید! و من به شدت می ترسیدم! بهت زده شدم چون اصلا شوخی نیست و اصلا جای شوخی نبود. همین موجود شکننده و ظریف جمعیت را برگرداند و گاردیها فرار کردند!!!
این روزهای سبز بعد دیده نشده ایی از دختران و زنانمان را به من و دنیا نشان داد. این صحنه که زنی خود را سد باتون یک گاردی در برابر پسری جوان کند تصویری رایج است. راستی این جرات و شهامت و قدرت از کجا آمده است؟

سیزده آبان 88 و هرمافرودیت سبز

تلاش کردم پیش از ساعت 10 کارهایم جمع و جور شود. بالاخره همراه دوستم سوار مترو شدیم و پس از چند خط رسیدیم به خط مترویی که از هفت تیر می گذرد. اما از همان ابتدای تعویض خط بلندگو اعلام کرد که در ایستگاههای دروازه دولت تا طالقانی توقف نداریم!
حدس نمی زدیم که به سمت یک تله هدایت می شویم. نه اینکه فکر می کردیم درگیری نخواهد بود اما به این شدتش را حدس نمی زدیم شاید هم به خاطر روز قدس ترسمان کمتر شده بود. خط آخر معلوم بود کسایی سوار شدند که به سیم آخر زدند. از نگاهها و تحویل لبخند به همدیگر مشخص بود. در این بین یک پیر زن طاقت نیاورد و شروع کرد به غرولند کردن درباره بستن ایستگاهها!
از ایستگاه مفتح پیاده شدیم. تقریبا همه واگنها خالی شدند. پشت سرم را نگاه کردم و احساس کردم دوباره مغناطیس سبز به کار افتاد و مثل موجودی که فقط در فیلمهای تخیلی شاید بشود دید با باز شدن در واگنها و جمعیتی که با لبخند غریب ترین غریبه ها را جان در جانی ترین دوستان می ساخت شکل گرفت! و به دین ترتیب به هم پیوستیم و جزئی از یک موجود اساطیری سبز رنگ شدیم که نخست در هم تنید و سپس فریادهایی شد با شعارهایی که در یک لحظه ناگفته اما دقیق و هماهنگ که به یکباره از گلویش شلیک شد.
درحالی که جزئی بودم از این موجود سبز از این فرآیند در شگفت بودم به یاد دارم که هماهنگ کردن یک گروهان سرباز در نظام وظیفه چه سخت و دشوار است. پس چگونه این موجود با این سرعت بدون هیچ فرماندهی چنین منظم و خوش ساخت جوش می خورد و به جوش می آید به شکلی که به واقع یک موجودی است فراتر از من و تو و هر عضوش رهبری می شود سرباز تا آنجا که دختری جوان آغوشش را سدی کند برای نجات پسری که همان دم دیده است و دیگرش نخواهد دید زآن پس!! به من بگو: کدامین نغمه می خواند کدام آهنگ!!!؟
در این افکار بودم که آفرینه سبز مرا باخود به بیرون از مترو کشاند. این بار برعکس دفعات قبل دستور بود که سرمار را همان لحظه که از سوراخ در می آید بکوبند. تمام مسیرها به سمت هفت تیر مسدود شده بود و از همان ابتدا و این بار به مراتب خشن تر گاردیها حمله کردند و زدند و شکستن سرو دست من و تو را!
در حین این تغیب و گریزها فهمیدم که رمز و مغناطیس شکل گیری این همافرودیت اسطوره ایی جیست! بله قلب این موجود "درد مشترک" است:
«قصه نيستم که بگويی /نغمه نيستم که بخوانی / صدا نيستم که بشنوی / يا چيزی چنان که ببينی / يا چيزی چنان که بدانی... // من درد مشترکم / مرا فرياد کن!»