۳/۱۱/۱۳۹۵

يك هذيان شبانه

خیلی وقته با همیم از زمانی که خودم را میشناسم همیشه با هم بودیم وجودش مثل یک تکرار رفته رفته برایم عادی شد و دیگر ندیدمش!!! نفهمیدم چی شد و کی رفت!! امشب به خوابم آمده بود. از صورتش فهمیدم چقدر پیر شده است. چهره اش پر از چین و شکن شده بود. در سکوت و با سرزنشی که در حضورش احساس میشد به جای دیگری نگاه میکرد. فکر میکنم من را فراموش کرده بود. سرمای سنگینی بین ما حاکم شده بود. فهمیدم ما دیگر هیچ ربطی به هم نداریم!!!
بلند شد و دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت زمان چیز غریبی است آدمها فکر میکنند همیشه خودشان هستند اما خودت خوب میدانی که این یک دروغ است! من و تو یک چیز نیستیم و تو به من دیگر ربطی نداری. تا الان از دیگران جدا میشدی اما امروز ببين داری از خودت هم جدا میشوي!!!

۳/۰۸/۱۳۹۵

آغاز یک پایان

در بزرگراههایی که سر و ته ایی ندارند با سرعتی که نمیدانم برای چیست از سرعت مجاز میگذرم و به مقصدی که اصلا مهم نیست نمی رسم!
زوال من چگونه به پایان رسید؟ چگونه در کلاف آزاد راههای بیهودگی رها شدم؟ دیگر هیچ بارانی مرا خیس نمی کند و در آفتابی ترین روزهها سایه ام گم می شود!
با شب یکی شده ام! در کنار ستارگان فروپاشیده و جاودانگان خاموش از فاصله ایی بعید به زندگی چشمک میزنم!!