۱۲/۱۰/۱۳۸۶

وداع

تژگاه سردم را به دست باد سپرده ام ...تا خاطره دستانت را... در بياباني متروك گم كند ...بركت از دستان باد رفته است...آسمان تنها ميزبان...ابرهاي سترون است ...همه جانم زهرآلود نگاهت شده است...و ديگر اميد بهبودي نيست...آنگاه كه به سادگي گفتي دوستت ندارم....دانستم كه فاصله حقيقتي است...كه بايد به آن احترام گذاشت!...اكنون فاصله بين ما...عددي گنگ است كه هرگز پر نخواهد شد...ومن همچون سياره ايي كه خورشيدش را گم كرده است...در اين خلاء سرد به دنبال ثقل خود خواهم گشت!

بازي

سارا جان بازي سختيه. مرا به ياد دوران طلايي كتاب خونيم انداختي! سالهاست دارم لابه لاي كتابهاي تخصصي مربوط به كار و رشتم وول مي خورم. تلاش مي كنم جيزي يادم بياد:
1-شورشيان آرمانخواه
2- رمان مرگ كسب و كار من است
3-آنچه كه مردان بايد درباره زنان بدانند
4-سرخپوستان آمريكا
5-بودا ع.پاشايي
6-شبكه هاي عصبي مصنوعي
و شايد چندين كتاب ديگر كه حالا يادم نمياد :-)