۱۱/۳۰/۱۳۸۸

چرخ و فلک

بچه که بودم دوست داشتم چرخ و فلک سوار شوم اما همیشه پس از آنکه سوار می شدم پشیمان می شدم! سرم گیج می رفت و راهی نبود که جلوی چرخشش را بگیرم! بالاخره چرخ و فلک می ایستاد و من خوشحال پیاده می شدم.
بارها کابوس می دیدم که سوار چرخ و فلکی هستم که می چرخد و می چرخد و نمی ایستد. انگار چرخ و فلک بان یادش رفته باشد که آن را متوقف کند و من فریادم به جایی نمی رسید!
مدتهاست که می بینم سوار چرخ وفلکی هستم که می چرخد و می چرخد، توقفی در کار نیست! هر روز هر لحظه در چرخشی لاینقطع می آید و می رود. انگار زمان با دستنانش مرا دور خودم می چرخاند!
روز از پی روز و سال از پی سال آمد و رفت و من دور خودم می چرخم! فقط لحظاتی در خواب و بیداری رویایی شیرین می بینم. احساس می کنم که زمان متوقف شده است و دیگر نمی چرخد!
آن دم لحظه ایست که یک من، تویی می شود...

3 Comments:

At اسفند ۰۱, ۱۳۸۸ ۱۲:۲۷ قبل‌ازظهر, Anonymous باران said...

خیلی قشنگ بود چند بار خوندمش
منم تازگیها رویاهای قشنگ زیاد می بینم و فهمیدم نباید تعبیر کنم خود شیرینی رویاست که مهمه و شیرین میمونه برای همیشه.توی رویای امروزم نمیدونی چقدر زیبا بودم بی نهایت خیلی زیاد و همه چی خوب بود خوب خوب همه آدمها هم خوب بودن خیلی لذت بردم حسم فراتر از بیان بود.امیدوارم سرت دیگه گیج نره هیچ وقت هیچ وقت.

 
At اسفند ۰۱, ۱۳۸۸ ۱۲:۴۸ قبل‌ازظهر, Blogger تارا said...

ممنون که خواندی و نظر دادی. خوشحالم که حست قشنگ و خوبه

 
At اسفند ۰۱, ۱۳۸۸ ۷:۳۲ قبل‌ازظهر, Anonymous سنجاقک آبی said...

من خواب می بینم سوار یک آسانسورم که دکمه نداره و داره به سرعت میره طبقه ی بالا، هنوز دلیل این کابوس رو نفهمیدم که هر چندوقت یکبار میاد سراغم اما فکر کنم همونطور که گفتی دید ما رو نسبت به زندگی نشون میده، اما منکه فکر نمی کنم تو داری دور خودت می چرخی انقدر زندگی رو سخت نگیر تارا جان.

 

ارسال یک نظر

<< Home