۷/۰۶/۱۳۸۶

گرگ بازي در شهر

وي!وي!وي!....صداي ماتمي و يكنواخت زنها نزديك و نزديكتر مي شد. وحشت بر سراب سياهپوش و تپه گر پنجه مي كشيد
به نوك تپه گر خيره شده بودم. آواي مور زنها و حركت دوراني دستانشان زمان را كند كرده بود. سرم گيج رفت، وقتي به خودم آمدم ديدم بالاي تپه روي گوني كود شيميايي نشسته ام و عمويم داشت يكنواخت بذرپاشي مي كرد. آسمان آبي آبي بود. رنگها زنده بودند، انگار تازه باران بهاري زده باشد. اما يك چيزي جلوي چشم پسركي كه روي گوني كود شيميايي نشسته بود را گرفته بود. انگار كه سرگرم چيزي شده باشد اينهمه طراوت را نمي ديد
گه نم گه رمه سير هر گولي جايي
بوشنه دوسه كه م شو نوسي بايي
(گندم گرمسير هر تكه جايي)
(بگيد به دوستم شب واينيسه بياد)
پسرك فرياد زد عمو روباه! روباه! و دويد به طرف سوراخي كه روباه در آنجا پنهان شده بود

به خودم آمدم، سامسونتي در دستم بود. بي اعتنا به جيغ ماشينها به سرعت راه مي رفتم. در شهر همه عجله دارند. انگار باران نمي بارد چون هوا سربي است. اگر از بالاي يك پل هوايي نگاه كني، آدمها را مي بيني كه در تمام جهات گسيل مي شوند. از چشم مردم شهر چيزي دستگيرت نمي شود. رنگها كدر و مصنوعي است
هميشه روي چشمها را چيزي مي پوشاند تا آنها را از توجه به اطرافشان باز دارد. بچه كه بوديم گرگ بازي مي كرديم. يكي گرگ مي شد و بقيه فرار مي كردند. هركدام به سمتي در مي رفتيم.
شايد مردم شهر دارند گرگ بازي مي كنند!!!!!ا

1 Comments:

At آبان ۱۴, ۱۳۸۸ ۲:۱۶ قبل‌ازظهر, Anonymous باران said...

بعضی وقتا تو این گرگ بازی واقعا" احساس میکنم بره ام.

 

ارسال یک نظر

<< Home