وداع
تژگاه سردم را به دست باد سپرده ام ...تا خاطره دستانت را... در بياباني متروك گم كند ...بركت از دستان باد رفته است...آسمان تنها ميزبان...ابرهاي سترون است ...همه جانم زهرآلود نگاهت شده است...و ديگر اميد بهبودي نيست...آنگاه كه به سادگي گفتي دوستت ندارم....دانستم كه فاصله حقيقتي است...كه بايد به آن احترام گذاشت!...اكنون فاصله بين ما...عددي گنگ است كه هرگز پر نخواهد شد...ومن همچون سياره ايي كه خورشيدش را گم كرده است...در اين خلاء سرد به دنبال ثقل خود خواهم گشت!
3 Comments:
چه تلخ بود تاراجان.
بازم خوندمش اما توی تلخی نوشته ات چیزیه که دوست دارم مثل یک تلخی دلچسب.
موافقم تلخی مزه ی اصلیه زندگیه شاید هم شیرینی زیاد دل آدم رو بزنه.
ارسال یک نظر
<< Home