۱۱/۱۰/۱۳۹۱

مهاجرت

بر تپه ایی نشسته رو به ماه باد زوزه می کشد
گله ابری کوچک در آسمان بی اندازه بزرگ
هراسان دور می شود
شب با ستاره های یخ زده اش می لرزد
و من با پرندگان مهاجر گم می شوم

۱۰/۲۰/۱۳۹۱

رنج بودن

چه اوقات سختی که بر من می گذرد
و تنها ماه شاهدش است!
ستارگان بیهوده جاودانه می درخشند
تا شاهد زوال ما باشند!
و من با تمام وجود ابلهانه می کوشم تا شاد باقی بمانم!!!

برای پدرم

دنیا به آخر رسید
خورشید خاموش نشد
و ماه همچنان بیهوده شب را روشن می کند
برای من اما دنیا به آخر رسید
دلم را زیر بلوکهای بتنی مدفون کردم
و گم شدم تا ابد
آنسان که مرده ها گم میشوند تا ابد
در فراموشی خاطره ها
زنده ها ابلهانه می خندند
در ظلماتی که با ستاره های فرو پاشیده روشن می شود
دنیا به آخر رسید
اما من سر وقت بیدار می شوم! میخورم! لبخند می زنم! کار می کنم! و می خوابم!
تنها پدر تو می دانی که بی تو فروپاشیده ام!!!